فرامرز سلیمانی:دشت گشت -٤٩
نوروزی
میرکاظمی قصه ی یورت را می خواند
عشق گاهی فراموش می شود
در خلوت درگاه
اما نه قصه ی عاشقی
یورت
عاشقانه ی صحراست
آشوب عشق در هوای گرفته ی شب
و فرشته ی خاموش
در هاله ی عاشقی
بارش عشق که بارید
غم قبیله به چشمان هر دو نشست
نگاه زمزمه می شود با خود
تا نگاه را می آزارد
بیرنگ بود این تماشا
به درگاه دشت
تا که عشق آمد و
تمام تماشا شد
حالا صحنه یک اتاق بود با دری بسته
حالا صحنه یک اتاق بود با دری باز
که نوری مردار آن را می درد
و ابا روی درگاه نشسته بود و زاری داشت
بعد یک دم غروبی نا گاهان آمد
و در بسته باز شد در روشنی اندک
و ابا از در در آمد و بر شقایقی نشست
و ابا تا بیرون دوید به دنبال کسی که نبود
و ابا دیگر با خود چیزی نمی گفت
آنا تمام قصه ی عشق بود
و عشق تمام تماشا بود
در سپیدی گیسو و تیغه ی تاق شمشیر
---
٨٢.با الهام از قصه ی یورت سید حسن میرکاظمی